اسلایدر

مبی و مسی
','','resizable=1,scrollbars=1,width=300,height=300,top=100,left=100,status=1,menubar=1,toolbar=1,location=1,directories=1');return false;">


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تبلیغات
تاریخ : یک شنبه 14 دی 1388
بازدید : 430
نویسنده : مسعود

توجه                توجه             توجه            توجه            توجه               توجه

این داستان داستان فوتبالی نیست داستان عاشقیه.و دیگه این آقا مسی توی داستان، لیونل مسی نیست.یه بنده خدایی

اونایی که عاشق اینو بخونن تا درس عبرت بشه

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود...

آقا اجازه:مگه داری واسه بچه داستان میگی؟

ببخشید دوستان خب بلاخره باید از یه جایی شروع کنم.

برید سر اصل مطلب.

باشه.

در یکی از وبسایت ها دختر و پسری با هم آشنا شدن.که اسم یکی از اونا مسی،ویکی مبی بود.مسی یه پسر خوش قلب و مهربون بود و از اون طرف هم مبی یه دختر سنگین و خوشگل بود.مسی و مبی با هم در چت آشنا شدن واز هم می گفتتند.مثلا مبی میگفت من یه دختر چادر به سر به دور از هر مستو ملنگ... و مسی هم میگفت من یه پسر خوش قلب دور از هر چیزو هر ملنگ...

بلاخره از هم تعریف میکردن و در نهایت پس از دو ساعت مبی و مسی باهم دوست شدن و شماره هم رو گرفتند... .

اول مسی یه اس داد دوم مبی یه اس داد و سومم هیچی دیگه باهم حرف های عاشقونه زدند...

آقا اجازه چجوری اینا باهم دوست شدن؟

برای چی میخوای بدونی پسر؟

آقا اجازه خب میخوام بدونم چجوری دوست پیدا کنم....

چی؟ای بی جنبه ها داستان بی داستان

آقا اجازه ببخشید.

باشه این دفعه تعریف میکنم

خب بچه ها مبی و مسی نزدیک به 300 تا اس بهم دادند اونم در دوشب

آقا اجازه چجوری 300 تا اس توی دو شب؟

سوال بی سوال مردک... خفه شو...

مسی مبی رو خیلی دوست داشت ولی کمی علاقه مبی نسبت به مسی کم شده بود.مسی یه عالمه عاشق داشت و همه رو دک کرد یعنی دست رد به سینه اونا زد واینو مبی میدونست چون مبی یه شب با یکی از خاطر خواه های مسی دعواش شد و بعد از یه دعوای طولانی که منجر به گریه زاری طرف مقابل یعنی ساری و مبی به پایان رسید ونتیجه جدایی ساری از مسی منجر شد و اونجا مسی و مبی بیشتر به هم علاقه مند شدند.اما بچه ها مبی یه پسر دیگه به اسم امی علاقه داشت با اینکه امی مبی رو ول کرده بود اما مبی هنوز عاشق او بود.واین مسی رو خیلی اذیت میکرد.شب آخر یعنی پنج شنبه شب مسی و مبی نزدیک به 3سه ساعت باهم اس بازی میکردن اما یه دفعه مبی دیگه اس نداد و مسی که منتظر بود یک دفعه مبی اس داد که:(پدرم فهمیده مسی و منم پشیمونم از اینکه با هم رابطه داشتیم.واین که دفعه آخرت باشه که زنگ میزنی یا اس میدی)مسی با تعجب به اس مبی نگاه میکرد... و پرسید:مبی چی شده؟چرا یه دفعه این کار رو کردی؟بعد مبی پاسخ داد:مسی من یه عالمه فک کردم و پدرم هم فهمیده.دیگه به من نه زنگ و نه اس بده.....

بعداز این پیام مبی، مسی خیلی به هم ریخت و هرچی هم اس داد مبی گوشیشو خاموش کرده بود.

مسی یه عالمه گریه کرد اون بار اولش بود برای دختری گریه میکرد.اون صبح که از خواب بیدار شد با خودش گفت عجب خواب بدی دیدم و وقتی که به مبی اس داد و اون جوابشو نداد مسی کمی فکر کرد ویه چیزایی یادش اومد و زود به گوشیش رجوع کرد وموقعی که اس های مبی رو خواند همه چیزو یادش اومد ولی باور نمیکرد.وفکر میکرد مبی با او شوخی کرده.

شب بعد مسی بلاخره یه اس داد و به مبی گفت:سلام مبی خوبی؟ومبی ج داد:مسی دیگه به من اس نده... و مسی گفت:چرا؟آخه چرا همچین کاری با من کردی مبی؟مبی جواب داد من خودم پشیمون شدم و پدرم این موضوع رو فهمیده.مسی گفت:مبی پدر تو موضوع رو نفهمیده چون اگه میفهمید شما دیگه نه موبایلی و نه میتونستی ج بدی...

بلاخره بعد از کلی حرف مسی گفت:ما جفتمون اشتباه کردیم مبی عزیز.بیا همین جا تمومش کنیم..

مسی ادامه داد:مبی تو که از اول منو نمیخواستی چرا انقدر منو دنبال خودت کشوندی؟و مبی گفت من از همون اول اشتباه کردم.و مسی گفت آره ولی من بیشتر اشتباه کردم مبی...

ولی مسی این دفعه گریه نکرد و تصمیم گرفت به هیچ دختری اعتماد نکنه...

وگفت مبی عزیز به خاطر همین دو روز که باهم بودیم خیلی خوش حالم و تو رو بخشیدم...

و مبی جواب داد:خدانگهدار

مسی:مواظب خودت باش مبی و گول پسرا رو نخوری و همیشه سنگینی خودتو حفظ کن...

پایان

بچه ها راضی بودید؟

آقا اجازه مبی پسر بود یا دختر؟مسی چی؟

مبی دختر بود،مسی پسر بود.

اقا اجازه من دلم واسه مسی میسوزه

بی خود تقصیر خود مسی بود که به همچین دختری اعتماد کرد ولی موضوعات دیگری بود که من تعریف نکردم.

آقا اجازه مگه چیز دیگه ای بود؟

آره خیلی چیزا بود که من نگفتم.

آقا اجازه نگو...

نمیگم پسر جون ولی بچه ها چه نتیجه ای میگیرید از این داستان؟

آقا اجازه:نتیجه میگیریم که اگه دوست پیدا کردیم از فامیلا باشه نه غریبه تا اگه همچین کاری کرد دیگه خودش میدونه...

نه بچه نتیجه این داستان اینه که شما هنوز دهنتون بوی شیر میده و همچین کارایی نباید انجام بدید...

آقا اجازه:دیگه سوال نداریم.

بچه ها مواظب خودتون باشید.و عاشق نشید...

 

 نویسنده:مسعود      هرگونه کپی برداری از این مطلب فقط باید با عنوان کردن منبع صورت گیرد





:: برچسب‌ها: داستان عشق و عاشقی , داستان کوتاه , داستان , ,

مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








کلیک کنید

RSS

Powered By
loxblog.Com